وقتی ازش جدا میشه...[hyunlix version]
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
نگاه سردشونو به چشمای خیس پسرک داد.
÷ بهت که گفتم... نمیخوامت
× ولی آخه... چرا؟
همونطور که اشک میریخت و با صدای لرزون حرفشو زد.
÷ چرا؟*پوزخند صدا دار* کلی دلیل وجود داره که ثابت میکنه ما نمیتونیم باهم باشیم لی فلیکس، دوست داری بشنویشون؟
پسرک گریه میکرد، حرفی برای گفتن نداشت پس مرد بزرگتر ادامه داد.
÷ باشه... بهت میگم.
با بی رحمی لب میزد.
÷ اول: تو هنوز یه بچه ای! هنوز ۱۷ سالته...*مکثی کرد* من ۲۸ سالمه فلیکس... این اختلاف سنی رو چطوری میخوای جبران کنی هوم؟
دوم: ما سطح مالی متفاوتی داریم! یه نگاه به اطرافت بنداز... تو توی یه خونه ۲۵ متری در پایین شهر زندگی میکنی*خنده مسخره ای کرد* توقع که نداری من از داون تاون سئول و از داخل یه عمارت بزرگ بیام با پسری که همچین جایی زندگی میکنه وارد رابطه بشم؟ و در آخر....
نفس عمیقی کشید،کمی مکث کرد و ادامه داد.
÷ من دیگه دوستت ندارم لی فلیکس.
همین جمله، برای شکستن اون پسر و تیکه تیکه شدن قلبش کافی بود. وضعیت مالیش یا حتی سنش چیزایی بودن که دستی توشون نداشت؛ نمیدونست تغییرشون بده چون همونطوری و همونجا به دنیا اومده بود اما... اینکه اون مرد دیگه دوستش نداشت میتونست تقصیر خودش باشه، حداقل اون پسر اینطور فکر میکرد. بعد از شنیدن اون جمله هیچ چیزی به جز"چرا؟ مگه چه کار اشتباهی کردم؟ چه رفتار بدی نشون دادم؟" توی ذهنش وجود نداشت. لباش حرکتی نمیکردن و مغزش دستوری برای حرف زدن بهش رو نمیداد. فقط به یک نقطه خیره بود، آهسته اشک میریخت و سعی داشت دلیلی برای اون جمله پیدا کنه.
مرد کیف بزرگش رو از روی مبل قدیمی خونه پسرک برداشت، عینک آفتابیشو زد و به سمت در خروجی حرکت کرد؛ و فقط طی چند ثانیه اون پسر ۱۷ ساله رو با تمام سوالات و غم هایی که داشت توی خونه کوچیکش تنها گذاشت. بدون فکر کردن به بلایی که ممکنه سر خودش بیاره و یا حتی ذره ای نگرانی... انگار اون حس عاشقی درون قلبش دیگه مرده بود و قرار نبود زنده بشه.
تمام اون چهار ماه خاطره، چهار ماه عشق بی حد مرز و چهار ماه بوسه و کبودی و حرف های عاشقانه، حالا دیگه به زیر خاک رفته بود.
نه برای فلیکس و نه برای هیونجین سنگدلی که پسرک کوچیکش رو به خاطر تهدید خشک و خالی رئیسش رها کرد، اون چهار ماه عاشقی دیگه وجود نداشت...
نگاه سردشونو به چشمای خیس پسرک داد.
÷ بهت که گفتم... نمیخوامت
× ولی آخه... چرا؟
همونطور که اشک میریخت و با صدای لرزون حرفشو زد.
÷ چرا؟*پوزخند صدا دار* کلی دلیل وجود داره که ثابت میکنه ما نمیتونیم باهم باشیم لی فلیکس، دوست داری بشنویشون؟
پسرک گریه میکرد، حرفی برای گفتن نداشت پس مرد بزرگتر ادامه داد.
÷ باشه... بهت میگم.
با بی رحمی لب میزد.
÷ اول: تو هنوز یه بچه ای! هنوز ۱۷ سالته...*مکثی کرد* من ۲۸ سالمه فلیکس... این اختلاف سنی رو چطوری میخوای جبران کنی هوم؟
دوم: ما سطح مالی متفاوتی داریم! یه نگاه به اطرافت بنداز... تو توی یه خونه ۲۵ متری در پایین شهر زندگی میکنی*خنده مسخره ای کرد* توقع که نداری من از داون تاون سئول و از داخل یه عمارت بزرگ بیام با پسری که همچین جایی زندگی میکنه وارد رابطه بشم؟ و در آخر....
نفس عمیقی کشید،کمی مکث کرد و ادامه داد.
÷ من دیگه دوستت ندارم لی فلیکس.
همین جمله، برای شکستن اون پسر و تیکه تیکه شدن قلبش کافی بود. وضعیت مالیش یا حتی سنش چیزایی بودن که دستی توشون نداشت؛ نمیدونست تغییرشون بده چون همونطوری و همونجا به دنیا اومده بود اما... اینکه اون مرد دیگه دوستش نداشت میتونست تقصیر خودش باشه، حداقل اون پسر اینطور فکر میکرد. بعد از شنیدن اون جمله هیچ چیزی به جز"چرا؟ مگه چه کار اشتباهی کردم؟ چه رفتار بدی نشون دادم؟" توی ذهنش وجود نداشت. لباش حرکتی نمیکردن و مغزش دستوری برای حرف زدن بهش رو نمیداد. فقط به یک نقطه خیره بود، آهسته اشک میریخت و سعی داشت دلیلی برای اون جمله پیدا کنه.
مرد کیف بزرگش رو از روی مبل قدیمی خونه پسرک برداشت، عینک آفتابیشو زد و به سمت در خروجی حرکت کرد؛ و فقط طی چند ثانیه اون پسر ۱۷ ساله رو با تمام سوالات و غم هایی که داشت توی خونه کوچیکش تنها گذاشت. بدون فکر کردن به بلایی که ممکنه سر خودش بیاره و یا حتی ذره ای نگرانی... انگار اون حس عاشقی درون قلبش دیگه مرده بود و قرار نبود زنده بشه.
تمام اون چهار ماه خاطره، چهار ماه عشق بی حد مرز و چهار ماه بوسه و کبودی و حرف های عاشقانه، حالا دیگه به زیر خاک رفته بود.
نه برای فلیکس و نه برای هیونجین سنگدلی که پسرک کوچیکش رو به خاطر تهدید خشک و خالی رئیسش رها کرد، اون چهار ماه عاشقی دیگه وجود نداشت...
۲۸.۰k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.